
در سال ۵۷ حمیدرضا نقاشیان فقط ۲۴ ساله بود؛ اما همان موقع هم مثل یک مرد جاافتاده همه مسئولیت حفاظت از امام را بر عهده گرفت.
عمامه و عبای امام در سیل جمعیت رفته بود. هر آن فشار جمعیت زیادتر میشد. دریک آن امام را مثل کودکی در آغوش گرفتم و به سمت مسجد امام حسن عسگریِ دویدم. وقتی ایشان را در حیاط مسجد بر زمین گذاشتم چندثانیهای امام ایستاد و به من نگاه کرد. خودم هم متعجب مانده بودم که واقعاً در یکلحظه چه اتفاقی افتاد؟
نشستن پای صحبتهای «حمیدرضا نقاشیان» تمامی ندارد. او میتواند ساعتها درباره ابعاد شخصیتی امام، شرایط سیاسی قبل و بعد از انقلاب. شناسایی گروهها و احزاب سیاسی سالهای مبارزه قبل از ۵۷ و... صحبت کند. بهخصوص وقتی متوجه میشوم که سالهاست اتفاقات روزانه را یادداشتبرداری میکند تازه میفهمم که چه حافظهای دارد؛ حافظهای متکی به دلیل و مدرک. نقاشیان چه آن زمان که سه ماه مداوم محافظ شخصی بیت امام بوده و چه حالا که شاهد اتفاقات سیاسی روز است تحلیلگر تأثیر گذاری است.
در سال ۵۷ حمیدرضا نقاشیان فقط ۲۴ ساله بود؛ اما همان موقع هم مثل یک مرد جاافتاده همه مسئولیت حفاظت از امام را بر عهده گرفت طوری که اگر عکسهای آن دوره امام را ازنظر بگذرانید حمیدرضا نقاشیان را میبینید که همچون چریکی ورزیده با توانایی در مهارتهای رزمی همهجا کنار امام حضور دارد.
او با درایت و بلوغ چندبعدی خود چه در فهم ریزهکاریهای سیاسی و اجتماعی و چه در علوم و فنون اطلاعاتی و مراقبت و با شناختی عمیق از شرایط و جریانها خیال همه را از بابت محافظت از امام راحت کرده بود. آنهم در شرایطی که هنوز حکومت شاهنشاهی برقرار بود. بااینکه شرایط آن روزها سخت و اضطرابآور بود؛ اما بازهم نقاشیان از آن روزها خاطرات جذاب و شیرینی روایت میکند.
نقاشیان بعد از شهادت استاد مطهری و بنا به درخواست حضرت امام وارد مأموریت جدیدی میشود و گروه فرقان را شناسایی و متلاشی میکند. او با شروع جنگ در سالهای دفاع مقدس، نقش مهمی در موفقیتهای جبهه و جنگ با عبور از صد تحریمهای سخت، تهیه ملزومات موردنیاز جنگ در سالهای دفاع مقدس بر عهده میگیرد. کوتاهمدت در وزارت اطلاعات قصد خدمت میکند و سپس مأموریتهایی مهمتر را در وزارت کشور به عهده میگیرد و با جدایی از کارهای دولتی و برای جدا نشدن از محور مقاومت و انقلاب وارد حوزه فرهنگ شده و از سال ۱۳۶۶ تاکنون در بخش خصوصی در سمتهای متفاوت مدیریت در مؤسساتی مانند موسسه مطالعاتی صاحبالزمانی و موسسه هنر و ادبیات پارسی و موسسه سخنگستر فعال است.
با او همراه میشویم و سعی میکنیم تنها در خصوص شرایط محافظت از امام و همچنین بخشی از شخصیت شناسی امام از او سؤال کنیم.
**شما محافظ امام بودید چطور مسئولیت حفاظت از امام را بر عهده گرفتید؟
خیلی قبل از پیروزی انقلاب فعالیتهای سیاسی، نظامی و فرهنگی علیه حکومت شاهنشاهی داشتم و با جمعی از دوستان رساله حضرت امام (ره) را جمعآوری، چاپ و توزیع میکردیم. در سال ۵۵ که مجموعه "فجر " تأسیس شد با اعضای این گروه شروع به همکاری کردم. توسط مرحوم عباسعلی ناطق نوری به شهید «بروجردی» معرفی شدم و به مجموعه «صف» که گروهی توحیدی بود پیوستم. از سال ۵۶ با آنها همکاری کردم.
حضرت امام که از پاریس به تهران آمدند با توصیه شهید دکتر بهشتی مجموعه «توحیدی صف»، مسئولیت حفاظت حضرت امام (ره) را به عهده گرفت و من هم توفیق یافته محافظت از اقامت گاه و شخص حضرت امام را به عهده گرفتم.
**چرا شما بهعنوان محافظ شخصی امام انتخاب شدید؟
اول اینکه توفیقی بود که نصیب من شد و دیگر اینکه آموزشدیده دورههای رزمی بودم. پیشازاین هم در بخشی از عملیات لجستیکی توانایی خودم را با عزیزان ثابت کرده بودم. بازهم فکر میکنم فقط خواست خداوند بود که من محافظ امام باشم.
البته گروه صف در بخشهای دیگری از ورود امام تیم حفاظت ایشان بودند؛ اما من همراه با دو سه نفر از صفیها، چند روز قبل از رسیدن امام به ایران در مدرسه رفاه مستقر شدیم تا اقامتگاه امام که از پیش تعیینشده بود را زیر نظر داشته باشیم. برای همین نه به فرودگاه رفتم و نه به بهشتزهرا. چشمبهراه امام بودیم که پس از اتمام برنامه در بهشتزهرا (س) به مدرسه رفاه برسند.
**گویا امام وقتی در بهشتزهرا سوار هلیکوپتر میشوند تا به اقامتگاه بیایند با ساعتها تأخیر به مدرسه رفاه میرسند و تیم حفاظت و اطرافیان امام نگران ایشان میشوند. این در حالی بوده که هیچکسی از ایشان خبر نداشته است؟
بله همینطور است. جناب شیخ «علیاکبر ناطق نوری» پیکان آبیرنگی داشتند و خود را در ازدحام استقبال از امام نزدیک بیمارستان هزار تخت خوابی در محدوده ستارخان فعلی تاج سابق پارک میکنند و زمانی که هلیکوپتر از بهشتزهرا بلند میشود. هماهنگ میکنند که هلیکوپتر هوانیروز در محوطه بیمارستان هزار تختخوابی فرود بیاید. کادر درمان و بیمارستان از این اتفاق بیخبر بوده طوری که کادر درمان تصور میکنند چه بیمار بدحالی است که با هلیکوپتر وارد محوطه بیمارستان شده است. امام مورد استقبال اهالی بیمارستان قرار میگیرد و حتی ناطق نوری امام را چنددقیقهای با کادر درمان تنها میگذارد و میرود ماشین شخصیاش را بیاورد. هرچند با همه این شرایط امام به محل اقامتگاه نمیآید و همراه با ناطق نوری میروند که به یکی از اقوامشان در جاده قدیم شمیران سری بزنند. تصور کنید ناطق نوری همراه با امام در خیابانهای شلوغ و ناامن تهران حرکت میکنند ۴ تا ۵ ساعت دلهره عجیبی گرفته بودیم. هیچکسی از امام خبر نداشت و هوا تاریک شده بود؛ که بهیکباره در مدرسه رفاه باز شد. ناطق نوری همراه امام از آن سمت خیابان به سمت مدرسه رفاه میآمد. ما از همان ابتدا دست خدا را در حفاظت از امام میدیدیم.
تهران نماز خانه مدرسه علوی ۲۷ بهمن ۵۷
**شما در اضطرابآورترین شرایط «شب اولی که امام به مدرسه رفاه آمد» محافظ امام بودید و در سختترین شرایط و دقایق این وظیفه را بر عهده گرفتید چراکه هنوز نه دولت موقت تشکیلشده بود و همچنین نخستوزیر بختیار در دولت شاهنشاهی سرکار بود. از حال و هوای شب اول ورود امام به ایران در مدرسه رفاه بگویید.
لحظهای که ایشان وارد اقامتگاه مدرسه رفاه شدند هوا تاریک شده بود و همانطور که گفتم بسیار مضطرب شده بودیم بهمحض دیدار امام پیشانی و شانههای امام را بوسیدم و همانطور که دو دست ایشان را به نشانه محبت در دستانم گرفته بودم. گفتم: «آقا میشه چندجملهای برای بچهها صحبت کنید؟ خیلی دلنگران شما بودیم.» امام با لبخند لطیف و نگاه پدرانهای گفتند: «مانعی ندارد کجا بنشینیم؟» صندلی را گذاشتیم داخل پاگرد پله و امام ۱۰ دقیقهای برای بچهها صحبت کردند.
همان چند جمله زندگی و خط مشی خیلی از بچهها را تغییر داد. تا آنجا که یادم میآید امام در همان چند دقیقه توضیح دادند: آنچه دارد پیش میآید خواست خداست، فضایی که دارد مهیا میشود فضایی است برای بیداری مسلمانها و شما بدانید که ما در این راه چه پیروز شویم و چه از بین برویم یکی از دو خیر یا "احدی الحسنیین " است که داریم انجام میدهیم.
**بیشتر محافظان اقامتگاه امام جزء چه گروهی بودند؟
فقط چند نفرمان جزو «توحیدی صف» بودیم و بیش از ۶۰ نفر که از قبل مدرسه رفاه را در محله و پشتبام و ساختمانهای همجوار حفاظت میکردند گروهی تقریباً جداشده از مجاهدین خلق بودند. نام خود را جنبش مجاهدین گذاشته بودند. البته از مشی غیرمسلحانه مجاهدین که به توصیه شهید بهشتی حفاظت از اقامتگاه امام را برعهدهگرفته بودند و انشعابی گروه «لطفالله میثمی» تلقی میشدند. البته درباره این تصمیم میتوان گفت که این انتخاب خالصانه بود؛ و به اعتبار بلوغ و تمهیدات آیندهنگرانه شهید بهشتی انجام پذیرفته بود.
شهید بهشتی برای اینکه این بچهها را از مجاهدین خلق (منافقین) جدا کنند این تصمیم را گرفته بودند. مرحوم شاهآبادی، مرحوم مطهری و منتظری نسبت به این کار معترض بودند به همین دلیل حفاظت از مرکزیت اقامت گاه و جان امام (ره) را به مجموعه "صف " سپرده شد.
امام ساعت ۷ صبح فردای همان شب به مدرسه علوی منتقل شد. هرچند همان سخنرانی تأثیر بسیار مثبتی روی همان گروه انشعابی گذاشت که بازهم توضیحاتش مفصل است.
امام در عراق در جمع روحانیون که به دیدار او آمدند
**شما قبل از اینکه امام را در مدرسه رفاه ملاقات کنید، ایشان را از نزدیک دیده بودید؟
بله حدود سال ۵۶ بخشی از گروه مبارزه انقلابی ما لو رفته بود و افراد گروه تحت تعقیب بودند من از طریق بندر گناوه به عراق رفتم و آنجا در نجف مستقر شدم. میدانستم که امام ساعت ۹ هر شب به زیارت بارگاه حضرت علی (ع) میرود. چندین بار ایشان را از دور ملاقات کردم. ممکن بود توسط نیروهای ساواک شناسایی شوم و به همین خاطر خیلی مراقب بودم. بارگاه حضرت علی (ع) پاتوق من شده بود و از دور امام خمینی (ره) را نیز زیارت میکردم. آن موقع یک جوان ۲۳ ساله بودم. خیالم که راحتتر شد توسط پیشکار امام «نصرالله خلخالی» وقت ملاقاتی را هماهنگ کردم و دومرتبه به دیدار امام رفتم و بهصورت خصوصی با امام صحبت کردم. علاوه بر سؤالهای خودم سؤالهای دوستانی که در مبارزه بودند را نیز میپرسیدم و به اطلاع آنها میرساندم. همان موقع اولین ملاقات من با امام بود بهمحض اینکه وارد مدرسه رفاه شدند من را شناختند و ارتباط مثبتی بین ایشان و حقیر به اعتباری دلها به هم گره خورد و رابطهای دلی برقرار شد.
**بعدازاینکه امام وارد مدرسه شدند و سخنرانی چنددقیقهای انجام شد چطور شرایط استراحت امام را مهیا کردید؟
با توجه به شرایط مراقبت از امام، در همان اتاقی که ایشان غذا خوردند در همان اتاق هم باید استراحت میکردند که تسلط ما برای محافظت از ایشان زیاد باشد. یکی از کلاسها را فرش کرده بودیم دو متکا و یک جفت پشتی و تشک و لحاف گذاشته بودیم و در همان اتاق همسفره شام را انداختیم.
**چه غذایی برای شام امام تهیهشده بود؟ آیا شما هم در هنگام شام خوردن کنار امام بودید؟
میدانستم امام شبها غذای ساده و کمحجم میخورند. قبلاً در عراق دومرتبهای که خدمت ایشان رسیده بودم متوجه شده بودم. شام آن شب کمی «نخود آب» بود با مقداری ماست. آبدارخانه کوچکی در طبقه دوم مدرسه رفاه بود غذا را که فرزند مرحوم شفیق آوردند بهدوراز چشم امام خودم کمی از آن چشیدم طوری که امام متوجه نشود تا از سلامت غذا مطمئن شوم و بعد برای امام در ظرفی که داشتیم کشیدم و همینطور برای خودم. آن شب احمد آقا به دلیل شلوغی و ازدحام به مدرسه رفاه نرسیده بود و من برای شام کنار امام ماندم طوری که سر سفره با امام نشستم. چندجملهای امام سر سفره صحبت کردند مثلاینکه خسته شدید! من هم جواب دادم: نه بهاندازه شما.
**سخت نبود کنار امام غذا خوردن؟
راستش سخت بود؛ اما من با همه وجودم میخواستم از امام مراقبت کنم. چون ایشان سر سفره تنها بود ترجیح دادم که بنشینم. برای خودم بسیار باورنکردنی بود. من اهل مبارزه بودم و جسارت انقلابی داشتم. رعایت ادب را میکردم و درعینحال سعی میکردم کارم را دقیق انجام دهم الآن که خودم عکسهای جوانی را همراه امام میبینم متوجه میشوم چقدر روی کارم حساس و جدی بودم. شما در هیچ عکسی لبخند من را نمیبینید.
**تابهحال به این فکر کردهاید که چرا شما بهعنوان محافظ شخصی امام در بدو ورودشان انتخاب شدید؟
راستش من از ۱۸ سالگی مبارز انقلابی علیه حکومت شاهنشاهی بودهام و البته اهل مطالعه. از سال ۱۳۵۰ مطالعه عمیقی درباره شخص امام داشتم و میخواستم مسیر ایشان را پیدا کنم. دائماً امام را دنبال میکردم و تلاش میکردم هر چه بیشتر تفکر، شخصیت امام را بشناسم. اگر خداوند به من توفیق داد تا کنار ایشان بمانم برای این بود که در دعاهایم ازخداخواسته بودم که در کنار امام قرار بگیرم. من معتقدم محافظ شخصی شدن امام درواقع استجابت دعاهایم بود.
**محافظت از امام برای شما مسئولیت بسیار سنگینی بود با توجه به اینکه هنوز حکومتی برقرار نشده بود و حتی هر آن احتمال حمله به اقامتگاه امام از طرف گارد شاهنشاهی و فرمانداری و ... میرفت.
بله دقیقاً همینطور بود من بارها دست خداوند را در محافظت از امام دیدم. من و امثال من فقط وسیله بودیم. خوب یادم هست بعد از چند روزی که در تهران بودیم. امام به سمت قم عزیمت کردند. جمعی از مراجع عظام مستقر در شهر قم از امام دعوت کردند که در مسجد امام حسن عسگریِ ایشان را ملاقات کنند یعنی در مسیر ورود به قم به استقبال حضرت امام آمده بودند. با پیکان سبزرنگ آقای توکلی روانه قم شدیم دریکی از خیابانهای قم ازدحام مردم برای استقبال از امام بهقدری بود که ماشین حامل امام قادر به حرکت نبود که هیچ، ماشین در همان ازدحام موتورش سوخت. بلافاصله از ماشین پیاده شدم و از آمبولانس برای انتقال امام استفاده کردیم.
مسیر بسیار شلوغ بود نزدیک مسجد امام حسن عسگریِ رسیدیم جایی که مراجع ثلاث حضرت آیتاللهالعظمی مرعشی نجفی و حضرت آیتاللهالعظمی محمدرضا گلپایگانی و حضرت آیتالله شریعتمداری میخواستند از امام استقبال کنند. آمبولانس نمیتوانست جلوتر برود از چندنفری که نزدیکتر بودند خواهش کردیم طوری بایستند که با دستهایشان کوچه درست کنند تا ما بتوانیم امام را به مسجد برسانیم.
فقط ۵ قدم رفته بودیم که هجوم مردم باعث شد نتوانیم حرکت کنیم. یکلحظه حس کردم دیگر نمیتوانیم روی پای خودمان بایستیم عمامه و عبای امام رفته بود. باید تصمیم میگرفتم. هرگز نفهمیدم چطور شد که امام را بغل گرفتم و بهسرعت میدویدم وقتی امام را در حیاط مسجد که نسبت به بیرون خلوتتر بود روی زمین گذاشتم امام چندثانیهای ایستاد و به من نگاه کرد. خودم هم متعجب بودم که چطور توانسته بودم امام را آنطور به بغل بگیرم و بدوم. من بارها دست خدا را در محافظت از امام دیدم. **سؤالی که همین لحظه برای من پیش آمد این است با این حس و ارتباط صمیمانه، امام شمارا چطور صدا میکردند؟ من وقتی در نجف به خدمت امام رسیدم خودم را با اسم کوچک «حمید» به امام معرفی کردم و امام همیشه من را حمید آقا صدا میکرد. ایشان همانطور که برای همه مردم ایران پدر بود برای من هم یک پدر بود. من محبت پدرانه ایشان را با همه وجودم حس میکردم.
ارتباط و اعتماد امام به من خیلی عمیق شده بود من با همه وجودم حس پدرانه امام را میفهمیدم. احمد آقا همیشه در حمام کردن به امام کمک میکرد و من تنها غریبهای از خانواده امام بودم که در حمام کردن به امام کمک کردم. گاهی حس میکردم نگاه ایشان هم به من نگاه به فرزندشان است امام بسیار باعاطفه و مهربان بودند.
قم ۱۴ اردیبهشت کتابخانه مدرسه فیضیه قم
امام اهل شوخی هم بودند؟
بله شوخیهای لطیفی داشتند. یکی روزی به باغچه آقای اشراقی دامادشان در قم برای دوری از هیاهو و البته تمهیداتی برای خارج بودن از محل اقامت رفتیم و من هم تنها همراه ایشان بودم. وقت نماز ظهر شده بود. سجاده نماز را پهن کردم. روبهرویمان در طاقچه قاب عکسی از امام بود. قاب را برداشتم و کمی دورتر بردم و برگشتم. امام با لبخند ملیحی نگاهی به من انداختند و فرمودند عکس را کجا بردید؟ گم میشه؟! باهم لبخند زدیم امام ازایندست شوخیها میکردند و بسیار لطیف بودند.
**در مدتی که شما محافظ امام بودید گروهای سیاسی احزاب و مردم عادی به دیدار امام میآمدند و امام نسبت به مردم عادی تفقد زیادی داشتند میتوانید نمونههایی که در ذهن و خاطر شما مانده است برایمان بگویید؟
امام نسبت به مردم عادی بسیار ابراز محبت و علاقه پدرانه داشتند؛ اما محبت و احترامی که به مسنترها داشتند واقعاً برای من شگفتیآور بود. طوری که گاهی برای تفقد به این عزیزان مسیرشان را کج میکردند و پیشقدم برای احوالپرسی میشدند. خاطرهای جالب در این رابطه دارم. به قم رفته بودیم و امام طی جلساتی در مدرسه فیضیه حضور پیدا میکردند و در جمع مردم سخنرانی داشتند. انبوه جمعیت مردم برای دیدار امام به مدرسه فیضیه میآمدند. خودم رانندگی میکردم تا امام را به مدرسه برسانم. از پشت مدرسه میآمدیم طوری که جمعیت کمتری با امام روبهرو شوند. ترمز کردم پایین آمدم و در پشتی مدرسه را باز کردم. امام پیاده شدند و من بازهم پشت فرمان نشستم تا ماشین را پارک کنم در این حین که امام داشت وارد مدرسه میشد پیرمردی از دور امام را دید سیمای روستایی داشت و کلاه نمدی بر سرش بود. من وقتی متوجه شدم که دیدم امام بهسرعت به سمت پیرمرد میرود بهسرعت از ماشین پیاده شدم و به سمت امام دویدم. دیدم که ایشان دست پیرمرد را گرفته او را از زمین بلند میکند و همزمان سر پیرمرد را نوازش میکند گویا پیرمرد بهمحض دیدن امام به سمت ایشان دویده و در مسیر بر زمین افتاده است. این صحنه هیچوقت از جلوی چشم من پاک نمیشود.
قم اسفند ماه ۵۷ احتمالا ۲۱ اسفند باشه مدرسه حکیم نظامی دیدار با مردم قم
**مدتی که کنار امام بودید چه ویژگی از امام بیشتر در ذهن شما مانده است و برای شما جالب بود؟
آرامش ایشان. هیچوقت آدم احساس نمیکرد خبری امام را برانگیخته و او را به هم بریزد. من در خیلی از جلسات حضور داشتم. میدیدم تا اتفاقی میافتاد، بعضی از آقایان از جای خود بلند میشدند، بعضی راه میرفتند، بعضی نماز و بعضی استغفار میکردند و حتی بعضی هم عصبی میشدند امام در هر شرایطی آرام بود. انگار همه کارها را به دست قدرت بزرگتری سپرده بودند. آرامش از چهرهشان محو نمیشد.
**برای خود شما اتفاقی افتاد در مراوده با امام که متوجه آرام بودن ایشان شوید؟
تا جایی که یادم هست یکبار برای سخنرانی به مسجد حکیم نظامی قم رفته بودیم خواستیم از یکدری وارد شویم که شلوغی کمتری داشته باشد؛ اما متأسفانه جمعیت زیادی وارد شدند و با در ورودی آهنی سنگینی مواجه شدیم. دست من بین در آهنی ماند و همان لحظه دستم شکست. امام باید در سیل جمعیت خودشان را به محل سخنرانی میرساندند؛ اما آرام و صبور ایستادند از جیبشان دستمالی را درآوردند و منتظر ماندند تا من دستم را ببندم. خیالشان که راحت شد باهم راه افتادیم.
۱۸ بهمن بعد نماز و ناهار مدرسه علوی خیابان ایران
**شما چه مدت محافظ شخصی امام بودید؟
از ۱۲ بهمن سال ۵۷ روزی که امام وارد ایران شد تا ۱۵ اردیبهشت سال ۱۳۵۸ به مدت سه ماه مستقیم در خدمت امام بودم.
**چط
نشستن پای صحبتهای «حمیدرضا نقاشیان» تمامی ندارد. او میتواند ساعتها درباره ابعاد شخصیتی امام، شرایط سیاسی قبل و بعد از انقلاب. شناسایی گروهها و احزاب سیاسی سالهای مبارزه قبل از ۵۷ و... صحبت کند. بهخصوص وقتی متوجه میشوم که سالهاست اتفاقات روزانه را یادداشتبرداری میکند تازه میفهمم که چه حافظهای دارد؛ حافظهای متکی به دلیل و مدرک. نقاشیان چه آن زمان که سه ماه مداوم محافظ شخصی بیت امام بوده و چه حالا که شاهد اتفاقات سیاسی روز است تحلیلگر تأثیر گذاری است.

او با درایت و بلوغ چندبعدی خود چه در فهم ریزهکاریهای سیاسی و اجتماعی و چه در علوم و فنون اطلاعاتی و مراقبت و با شناختی عمیق از شرایط و جریانها خیال همه را از بابت محافظت از امام راحت کرده بود. آنهم در شرایطی که هنوز حکومت شاهنشاهی برقرار بود. بااینکه شرایط آن روزها سخت و اضطرابآور بود؛ اما بازهم نقاشیان از آن روزها خاطرات جذاب و شیرینی روایت میکند.
نقاشیان بعد از شهادت استاد مطهری و بنا به درخواست حضرت امام وارد مأموریت جدیدی میشود و گروه فرقان را شناسایی و متلاشی میکند. او با شروع جنگ در سالهای دفاع مقدس، نقش مهمی در موفقیتهای جبهه و جنگ با عبور از صد تحریمهای سخت، تهیه ملزومات موردنیاز جنگ در سالهای دفاع مقدس بر عهده میگیرد. کوتاهمدت در وزارت اطلاعات قصد خدمت میکند و سپس مأموریتهایی مهمتر را در وزارت کشور به عهده میگیرد و با جدایی از کارهای دولتی و برای جدا نشدن از محور مقاومت و انقلاب وارد حوزه فرهنگ شده و از سال ۱۳۶۶ تاکنون در بخش خصوصی در سمتهای متفاوت مدیریت در مؤسساتی مانند موسسه مطالعاتی صاحبالزمانی و موسسه هنر و ادبیات پارسی و موسسه سخنگستر فعال است.
با او همراه میشویم و سعی میکنیم تنها در خصوص شرایط محافظت از امام و همچنین بخشی از شخصیت شناسی امام از او سؤال کنیم.

حضرت امام که از پاریس به تهران آمدند با توصیه شهید دکتر بهشتی مجموعه «توحیدی صف»، مسئولیت حفاظت حضرت امام (ره) را به عهده گرفت و من هم توفیق یافته محافظت از اقامت گاه و شخص حضرت امام را به عهده گرفتم.

البته گروه صف در بخشهای دیگری از ورود امام تیم حفاظت ایشان بودند؛ اما من همراه با دو سه نفر از صفیها، چند روز قبل از رسیدن امام به ایران در مدرسه رفاه مستقر شدیم تا اقامتگاه امام که از پیش تعیینشده بود را زیر نظر داشته باشیم. برای همین نه به فرودگاه رفتم و نه به بهشتزهرا. چشمبهراه امام بودیم که پس از اتمام برنامه در بهشتزهرا (س) به مدرسه رفاه برسند.
**گویا امام وقتی در بهشتزهرا سوار هلیکوپتر میشوند تا به اقامتگاه بیایند با ساعتها تأخیر به مدرسه رفاه میرسند و تیم حفاظت و اطرافیان امام نگران ایشان میشوند. این در حالی بوده که هیچکسی از ایشان خبر نداشته است؟
بله همینطور است. جناب شیخ «علیاکبر ناطق نوری» پیکان آبیرنگی داشتند و خود را در ازدحام استقبال از امام نزدیک بیمارستان هزار تخت خوابی در محدوده ستارخان فعلی تاج سابق پارک میکنند و زمانی که هلیکوپتر از بهشتزهرا بلند میشود. هماهنگ میکنند که هلیکوپتر هوانیروز در محوطه بیمارستان هزار تختخوابی فرود بیاید. کادر درمان و بیمارستان از این اتفاق بیخبر بوده طوری که کادر درمان تصور میکنند چه بیمار بدحالی است که با هلیکوپتر وارد محوطه بیمارستان شده است. امام مورد استقبال اهالی بیمارستان قرار میگیرد و حتی ناطق نوری امام را چنددقیقهای با کادر درمان تنها میگذارد و میرود ماشین شخصیاش را بیاورد. هرچند با همه این شرایط امام به محل اقامتگاه نمیآید و همراه با ناطق نوری میروند که به یکی از اقوامشان در جاده قدیم شمیران سری بزنند. تصور کنید ناطق نوری همراه با امام در خیابانهای شلوغ و ناامن تهران حرکت میکنند ۴ تا ۵ ساعت دلهره عجیبی گرفته بودیم. هیچکسی از امام خبر نداشت و هوا تاریک شده بود؛ که بهیکباره در مدرسه رفاه باز شد. ناطق نوری همراه امام از آن سمت خیابان به سمت مدرسه رفاه میآمد. ما از همان ابتدا دست خدا را در حفاظت از امام میدیدیم.

شهید بهشتی برای اینکه این بچهها را از مجاهدین خلق (منافقین) جدا کنند این تصمیم را گرفته بودند. مرحوم شاهآبادی، مرحوم مطهری و منتظری نسبت به این کار معترض بودند به همین دلیل حفاظت از مرکزیت اقامت گاه و جان امام (ره) را به مجموعه "صف " سپرده شد.
امام ساعت ۷ صبح فردای همان شب به مدرسه علوی منتقل شد. هرچند همان سخنرانی تأثیر بسیار مثبتی روی همان گروه انشعابی گذاشت که بازهم توضیحاتش مفصل است.



مسیر بسیار شلوغ بود نزدیک مسجد امام حسن عسگریِ رسیدیم جایی که مراجع ثلاث حضرت آیتاللهالعظمی مرعشی نجفی و حضرت آیتاللهالعظمی محمدرضا گلپایگانی و حضرت آیتالله شریعتمداری میخواستند از امام استقبال کنند. آمبولانس نمیتوانست جلوتر برود از چندنفری که نزدیکتر بودند خواهش کردیم طوری بایستند که با دستهایشان کوچه درست کنند تا ما بتوانیم امام را به مسجد برسانیم.
فقط ۵ قدم رفته بودیم که هجوم مردم باعث شد نتوانیم حرکت کنیم. یکلحظه حس کردم دیگر نمیتوانیم روی پای خودمان بایستیم عمامه و عبای امام رفته بود. باید تصمیم میگرفتم. هرگز نفهمیدم چطور شد که امام را بغل گرفتم و بهسرعت میدویدم وقتی امام را در حیاط مسجد که نسبت به بیرون خلوتتر بود روی زمین گذاشتم امام چندثانیهای ایستاد و به من نگاه کرد. خودم هم متعجب بودم که چطور توانسته بودم امام را آنطور به بغل بگیرم و بدوم. من بارها دست خدا را در محافظت از امام دیدم. **سؤالی که همین لحظه برای من پیش آمد این است با این حس و ارتباط صمیمانه، امام شمارا چطور صدا میکردند؟ من وقتی در نجف به خدمت امام رسیدم خودم را با اسم کوچک «حمید» به امام معرفی کردم و امام همیشه من را حمید آقا صدا میکرد. ایشان همانطور که برای همه مردم ایران پدر بود برای من هم یک پدر بود. من محبت پدرانه ایشان را با همه وجودم حس میکردم.
ارتباط و اعتماد امام به من خیلی عمیق شده بود من با همه وجودم حس پدرانه امام را میفهمیدم. احمد آقا همیشه در حمام کردن به امام کمک میکرد و من تنها غریبهای از خانواده امام بودم که در حمام کردن به امام کمک کردم. گاهی حس میکردم نگاه ایشان هم به من نگاه به فرزندشان است امام بسیار باعاطفه و مهربان بودند.

**در مدتی که شما محافظ امام بودید گروهای سیاسی احزاب و مردم عادی به دیدار امام میآمدند و امام نسبت به مردم عادی تفقد زیادی داشتند میتوانید نمونههایی که در ذهن و خاطر شما مانده است برایمان بگویید؟
امام نسبت به مردم عادی بسیار ابراز محبت و علاقه پدرانه داشتند؛ اما محبت و احترامی که به مسنترها داشتند واقعاً برای من شگفتیآور بود. طوری که گاهی برای تفقد به این عزیزان مسیرشان را کج میکردند و پیشقدم برای احوالپرسی میشدند. خاطرهای جالب در این رابطه دارم. به قم رفته بودیم و امام طی جلساتی در مدرسه فیضیه حضور پیدا میکردند و در جمع مردم سخنرانی داشتند. انبوه جمعیت مردم برای دیدار امام به مدرسه فیضیه میآمدند. خودم رانندگی میکردم تا امام را به مدرسه برسانم. از پشت مدرسه میآمدیم طوری که جمعیت کمتری با امام روبهرو شوند. ترمز کردم پایین آمدم و در پشتی مدرسه را باز کردم. امام پیاده شدند و من بازهم پشت فرمان نشستم تا ماشین را پارک کنم در این حین که امام داشت وارد مدرسه میشد پیرمردی از دور امام را دید سیمای روستایی داشت و کلاه نمدی بر سرش بود. من وقتی متوجه شدم که دیدم امام بهسرعت به سمت پیرمرد میرود بهسرعت از ماشین پیاده شدم و به سمت امام دویدم. دیدم که ایشان دست پیرمرد را گرفته او را از زمین بلند میکند و همزمان سر پیرمرد را نوازش میکند گویا پیرمرد بهمحض دیدن امام به سمت ایشان دویده و در مسیر بر زمین افتاده است. این صحنه هیچوقت از جلوی چشم من پاک نمیشود.


تاریخ ارسال : 1399/11/22 14:39:42
پست های مشابه










