There Will Be Blood ساختهی پل توماس اندرسون، با اجرای خارقالعادهی دنیل دی لوئیس، قصهی انحطاط کامل یک انسان و تبدیل شدنش به چیزی پستتر از حیوان را به تصویر میکشد.
پا گذاشتن به دنیای سیاه و وحشیانهی «خون به پا خواهد شد»، اثر پل توماس اندرسون، بیش از هر چیز مخاطب سینمادوست را به یاد «درخشش»، ساختهی استنلی کوبریک میاندازد. فیلمی که به عنوان یکی از صد مفهومی که میشد در میان دقایقش پیدا کرد، در هتلی بزرگ، ترسهایی تازه را تحویل کسانی میداد که دنبال رسیدن به درکی بهتر نسبت به تمدن بزرگشان بودند. فیلمی باعظمت و ماندگار که با چند سکانس گوناگون و فراموشناشدنی، به یادمان میآورد که هر آنچه که آن را مدرنیته و حرکت علمی رو به جلوی انسانها میخوانیم، روی خونریزیهای تمامناشدنیای بنا شده که میتوانیم با کنار هم قرار دادنشان، دریایی سرخ بسازیم.
اما اینجا، در اثر اندرسون، به جای این که این مفاهیم را به شکلی استعاری و مخفیشده در لابهلای سکانسهایی که ظاهرا داستان دیگری را میگویند ببینیم، آنها را به عنوان پایه و اساس داستان و شخصیتپردازی فیلم مشاهده میکنیم. کاراکتر اصلی فیلم، کارگری ساده است که با تلاشهای دیوانهوارش، موفق به پیدا کردن یک چاه نفت به درد بخور میشود و آرامآرام، زندگی تازهای پیدا میکند. کاراکتری که به سبب شخصیتمحور بودن اثر، در تمامی طول فیلم همهی توجه مخاطب را به خودش اختصاص داده و «خون به پا خواهد شد»، قصهی نابودی کامل او را به تصویر میکشد. قصهای سیاه که وسط دنیایی سیاه و پرشده از طلایی سیاه روایت میشود و در ترکیب با قدرت کارگردانی فوقالعادهی اندرسون، تجربهی ماندگاری را تقدیم مخاطبان میکند.
در طول فیلم، بارها به خودتان میآیید و میبینید که در عین پیشروی واقعا آرام داستان و عدم تلاش کارگردان برای خلق هیجانات بزرگ و مصنوعی، بدون خسته شدن حجم بالایی از دقایق را سپری کردهاید و در حال لذت بردن از درگیری با قصهای تاثیرگذار هستید. این وسط، شخصیت بزرگ سینمایی و عجیب فیلم که اثر در حقیقت برای پردازش درونریزیهای وی آفریده شده، تبدیل به یکی از پیچیدهترین کاراکترهایی میشود که تا به امروز دیدهاید و به کمک تماشای عمق شخصیتی او، وسط همهی این سیاهیها و پیچیدگیهای تمامناشدنی ساختهی اندرسون، ناگهان مرکز شکلگیری این زیبایی خاص و انکارناپذیر فیلم را پیدا میکنید.
بازیگری خارقالعاده که اجرایش در There Will Be Blood را میتوانید یکی از برترین نقشآفرینیهای تاریخ سینما خطاب کنید. از لحظهای که کاراکتر اصلی فیلم یا همان دنیل پِلِینویو با بازی دنیل دی لوئیس، روی تصویر ظاهر میشود تا واپسین ثانیههای فیلم، شما شاهد بازیگر بزرگی هستید که درخششی توقفناپذیر دارد. بازیهای او نه به بیان کردن خارقالعادهی دیالوگها محدود میشود و نه حتی میتوانید جلوهی اصلیاش را در اجراهای تصویری بینظیر او که حتی اگر صدای فیلم را هم به کلی قطع کنید به چشمتان میآیند ببینید. به جای اینها شما در طول پیشروی دقایق فیلم، با ترکیب شگفتانگیزی از راه رفتن، دیالوگ گفتن، نگاه کردن، زبان را در دهان حرکت دادن و نشان دادن تکتک احساسات مهم انسانی در قالب یک شخصیت به گونهای که هیچکدام از بخشهایش را نمیتوان از یکدیگر جدا کرد مواجه میشوید. دی لوئیس، به مانند حجم بالایی از نقشآفرینیهای دوستداشتنی دیگرش، این بار هم نه جلوهای از شخصیت نوشتهشده توسط فیلمنامهنویس را نشانتان میدهد و نه قرار است چیزی به اسم اجرای فوقالعاده را تقدیمتان کند. بلکه کاراکتر را برمیدارد، به او تبدیل میشود و حالا، کیلومترها آن را به جلو نیز میبرد. آن هم در حد و اندازهای که وقتی به سکانسهای فیلم نگاه میکنید، هیچ راهی به جز شگفتزده شدن از هنرمندیهای مثال زدنی او وجود ندارد و خیره شدن به اجرای کمنظیرش، مهمترین وظیفهای است که دارید.